۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

تولد محمد در مهد كودك

سلام به همه دوستاي خوبم
امروز بعد از يه مدت طولاني تونستم بيام و يه مطلب جديد رو بنويسم و اين مطلب رو با تولد محمد شروع مي كنم
تولد امسال محمد يكي از ماندگارترين خاطرات هم براي خودش و هم براي ماست چرا كه تولدش رو در جايي كه دوست داشت و با كساني كه دوستشون داره برگزار كرديم
شكر خدا محمد خوب تونست با محيط مهد كنار بياد و خيلي هم اونجا رو دوست داره براي همين از تولدي كه اونجا براش گرفتيم خيلي خوشش اومد منم يه عكس از اين جشن رو براش ميذارم تا انشالله زمانيكه بزرگ شد با ديدن اين عكس تداعي از خاطرات را در ذهنش ايجاد شود
پسر گلم تولدت مبارك

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

روز پدر


سلام
اين پست و بابايي براي تشكر از پسر گلمون كذاشته و خواست بدوني كه تو شيريني زندگي ما و همه دنياي ما هستي و زماني كه با اون لحن شيرين كودكي ات روزش رو بهش تبريك گفته انگار كه تموم دنيا رو بهش هديه دادي و خواست بدوني كه تا آخر عمر تمام تلاشش رو براي خوشبختي تو خواهد كرد
اينم عكس كادويي تو براي بابايي است كه توي اين پست مي ذارم

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

روز مادر



سلام

اين پست به مناسبت تشكر من از عزيز دلم و شيريني زندگي ام مي باشد
امسال پسرم روز مادر با گفتن جمله مامان روزت مبارك و دادن يه نقاشي زيبا كلي منو ذوق زده كرد و خدا را شاكرم بخاطر اينكه
همچين هديه زيبا و با ارزشي رو به من بخشيد و از ته دل مي گم مامان جون دوستت دارم و تمام تلاش منو بابايي بخاطر اينه كه
هيچ غباري از اندوه و سختي نتونه به دل كوچيك و شيشه ايت راه پيدا كنه .

محمد و تولد آيناز


سلام به همه دوستاي خوبم

امروز بعد از مدتها فرصت كردم بازم توي دفترخاطراتت از خاطره هات بگم و اون تولد آيناز كوچولوست

امسال تولد آيناز و حدودا يه ماه زودتر گرفتند و برخلاف تصور من كه فكر ميكردم به محمد به خاطر گرماي هوا سخت بگذره

خيلي هم خوش گذشت و كلي از انرژيهاش و خالي كرد و كلي شيطوني كرد و منم به عنوان يادگاري يكي از شلوغ كاريهاشو عكس گرفتم كه در آينده بدونه همچين پسر آرومي هم نبوده

عزيز مادر بدون كه با هر شلوغ بازيهات كلي قندرو توي دل مامان آب مي كني و مامان هر روز و شب شاكر خداست بخاطر اينكه پسري خوب و سالم را به ما بخشيده .

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

اولين اردو از طرف مهدكودك


با سلام به همه دوستاي خوبم

چند روز پيش خاله زهره مهربون توي دفترچه يادداشت محمد نوشته بود كه يه رضايت نامه به منظور رفتن محمد به يه اردوبه پارك بنويسم منم اون روز دو دل شدم كه رضايت بدم يا نه چون مي دونستم كه كنترل محمد توي پارك كار بسيار سختي است با اين حال دل رو به دريا زدم و با توكل به خدا رضايت نامه رو نوشتم و تحويل مهد دادم بعد از ظهر كه رفتم دنبال محمد ديدم همه دارند توي مهد مي خندند و وقتي جوياي خنده شان شدم ديدم كه خنده شان از شيرين كاريهاي پسر گلم هست و فهميدم كه حسابي اونروز همه رو دنبال خودش كشونده براي آب بازي و كلي خاله گلي بنده خدا دنبالش دويده و برخلاف بچه هاي ديگه كه از آب فرار مي كردند در جهت موافقت آبپاشها رفته و عين موش آبكشيده سرحال آخر سر در جمع حاضر شده و روي هم رفته روز شاد و خوبي رو هم براي خودش و هم براي مربيان مهد رقم زده و منم يه عكس از اين شيطنتهاش مي ذارم تا انشالله وقتي بزرگ شد و سري به وبلاگش زد بفهمه كه ماشالله چه آتيشي بود

پسرم منو بابايي با هر كدوم از اين شيرين كاريهات و حركاتت كلي خدا را شكر مي كنيم كه فرشته اي به خوبي و مهربوني و بازيگوشي تو به ما هديه داده و در نهايت شاديم از شاديت .

سه ماه از مهد كودك رفتنت مي گذرد


سلام به همه دوستاي خوبم

امروز بعد از يه غيبت طولاني اومدم سري به دفترجه خاطرات محمد زدم و ديدم كه خيلي وقته آپ نشده براي همين هم تصميم گرفتم كه يه كم ديگه از روزگار محمد توي مهد بنويسم .

اينطور كه به نظر مياد به محمد توي مهد كودك خيلي خوش مي گذره و اينو ميشه از رفتار محمد و وضعيت جسماني اش حدس زد

برنامه محمد با آمدن به مهد خيلي منظم شده هم از لحاظ خوراك كه تقريبا ديگه همه چيز رو مي خوره و هم از لحاظ خواب كه شبها خيلي زود به خواب مي ره و صبحها هم با اخلاقي خوب از خواب بيدار ميشه و با ماماني و بابايي صبحونه ميخوره و همين نظم در زندگيش باعث بالارفتن وزنش هم شده كه شكر خدا ايندفعه ديگه عمو مرندي در چكاپ ماهانه مارو دعوا نكرد

اما از مزاياي ديگر مهد در اخلاق محمد اينه كه ديگه تو جمع خجالت نمي كشه و خيلي راحت با بقيه ارتباط برقرار مي كنه (البته به غير از هاني كه هنوزم كه هنوزه نتونسته ارتباط خوبي رو باهاش برقرار كنه )

چند روز پيش از مربي محمد (زهره جون )خواستم كه درارتباط با رفتارو كارهاي محمد و برخوردش با بچه ها بهم يه گزارشي بده و اون نوشت كه محمد پسر بسيار خوب و شاد و بازيگوش و باادبي است طوريكه دخترها را با لفظ خانم و پسرها را با لفظ آقا خطاب

مي كند و همچنين محمد پسري خونگرم و مهربون است و خيلي شاد و بازيگوش و اظهار خوشحالي كرد كه محمد در كلاس او مي باشد

پسرم خوشحالم ازاينكه اينقدر شادي و بهت خوش مي گذره و تمام سعي منو بابايي اينه كه تمام امكانات را برات طوري فراهم كنيم كه بتوني خيلي راحت كودكي ات رو بكني

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه


ذهن ما باغچه است ،

گل در آن باید کاشت،

ور نکاری گل من ،

علف هرز در آن می روید
زحمت کاشتن یک گل سرخ ،

کمتر از زحمت برداشتن هرزگی آن علف است گل بکاریم بیا تا مجال علف هرز
فراهم نشود بی گل آرایی ذهن
نازنین ! نازنین ! نازنین
هرگز آدم ، آدم نشود

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

كلامي براي هميشه


ملاصدرا می گوید :
خداوند بي‌نهايت است و لامكان و بي زمان
اما به قدر فهم تو كوچك مي‌شود
و به قدر نياز تو فرود مي‌آيد، و به قدر آرزوي تو گسترده مي‌شود،
و به قدر ايمان تو كارگشا مي‌شود،
و به قدر نخ پير زنان دوزنده باريك مي‌شود،
و به قدر دل اميدواران گرم مي‌شود...
پــدر مي‌شود يتيمان را و مادر.
برادر مي‌شود محتاجان برادري را.
همسر مي‌شود بي همسر ماندگان را.
طفل مي‌شود عقيمان را.
اميد مي‌شود نااميدان را.
راه مي‌شود گم‌گشتگان را.
نور مي‌شود در تاريكي ماندگان را.
شمشير مي‌شود رزمندگان را.
عصا مي‌شود پيران را.
عشق مي‌شود محتاجانِ به عشق را...
خداوند همه چيز مي‌شود همه كس را.
به شرط اعتقاد؛ به شرط پاكي دل؛ به شرط طهارت روح؛
به شرط پرهيز از معامله با ابليس.
بشوييد قلب‌هايتان را از هر احساس ناروا!
و مغزهايتان را از هر انديشه خلاف،
و زبان‌هايتان را از هر گفتار ِناپاك،
و دست‌هايتان را از هر آلودگي در بازار...
و بپرهيزيد از ناجوانمردي‌ها، ناراستي‌ها، نامردمي‌ها!
چنين كنيد تا ببينيد كه خداوند، چگونه بر سرسفره‌ي شما، با كاسه‌يي خوراك و تكه‌اي نان مي‌نشيند و بر بند تاب، با كودكانتان تاب مي‌خورد، و در دكان شما كفه‌هاي ترازويتان را ميزان مي‌كند
و "در كوچه‌هاي خلوت شب با شما آواز مي‌خواند"
مگر از زندگي چه مي‌خواهيد،
كه در خدايي خدا يافت نمي‌شود، كه به شيطان پناه مي‌بريد؟ كه در عشق يافت نمي‌شود، كه به نفرت پناه مي‌بريد؟
كه در سلامت يافت نمي‌شود كه به خلاف پناه مي‌بريد؟
قلب‌هايتان را از حقارت كينه تهي كنيدو با عظمت عشق پر سازیدزيرا كه عشق چون عقاب است. بالا مي‌پرد و دور...
آموخته ام که با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه، رختخواب خريد ولي خواب نه، ساعت خريد ولي زمان نه، مي توان مقام خريدولي احترام نه، مي توان کتاب خريد ولي دانش نه، دارو خريد ولي سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ، مي توان قلبخريد، ولي عشق را نه.
آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کرديآموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفتآموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با ويبه دور از جدي بودن باشيم
آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است
آموخته ام ... که زندگي مثل يک دستمال لوله اي است، هر چه به انتهايش نزديکتر مي شويم سريعتر حرکت مي کند
آموخته ام ... که پول شخصيت نمي خردآموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند
آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به
دست بياورم
آموخته ام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهدآموخته ام ... که اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان
آموخته ام ... که وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما را دارد
آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم
آموخته ام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام ... که آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او بيشتر بگويم دوستش دارم
آموخته ام ... که لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

آغاز زندگي جديد

سلام به همه دوستاي خوبم
امروزبعد از يك ماه اومدم تا بازم از خاطرات پسر گلم بگم
توي اين يكماه يه سري تغييرات اساسي و تصميمات بزرگي براي زندگيمان گرفته شد كه از مهمترين و بزرگترين قسمت آن ميشه به رفتن محمد به مهد كودك نام برد .بالاخره بعد از كلي حرف و حديث اقوام و سختي هاي راهي كه هرروز به مدت دوسال و هشت ماه تحمل كرديم با مشورت منو بابايي و عمو دكتر تصميم گرفتيم براي تو يه زندگي جديد رو انتخاب كنيم كه شكر خدا تا حالا هم ما و هم خودت راضي بودي .ولي اولين روز رفتنت رو هيچوقت فراموش نمي كنم روزيكه توي دل من آشوبي به پا بود و تو هم با گريه ها وبي قراري هات كه بيشتر بخاطر كم خوابيدنت بود آتيش به قلبم زدي و من به توصيه يكي از دوستان كمي دلم رو سنگ كردم و سعي كردم بي تفاوت باشم . ولي الان بعد از گذشت 3 هفته كاملا تاثيرات مهد كودك رفتن را در تو مي بينم و خوشحالم از شادي تو و نيز خوشحالم كه اونروز احساسات را بر منطقم غالب نكردم و الان تورو با شادي و خوشحالي روانه مهد مي كنم .

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

خاطرات عيد 89


سلام به همه دوستاي خوبم

امسال بعد از تحويل سال سه تايي رفتيم خونه بابايي و ماماني و بعد هم عمه ها اومدند و دير وقت بود كه رسيديم خونه و روز اول هم غروب راهي خونه بزرگاي فاميل شديم و روز دوم عيد هم راهي شمال و چون تو رو تازه از پوشك باز كرده بودم كلي ما رو سركار گذاشتي و كلي از سرعتمون كاسته شد و اما روزها يكي پس از ديگري گذشت و تعطيلات كمرش شكست و ما بايد با اون هواي خوب و پاك و ماماني و دايي و بابايي و خاله جوني خداحافظي مي كرديم و برمي گشتيم تهران تا شايد ادامه تعطيلات خستگي يكساله را از بدن خارج كند و البته چنين هم شد اما در تهران هم هرروز ماو عمه اينا يه برنامه براي تو هاني در نظر گرفتيم كه فكر كنم خيلي بهتون خوش گذشت و كلي لذت برديد تا اينكه بالاخره سيزده فروردين آمد و تعطيلات به اتمام رسيد ما هم مشغول آماده كردن خودمان براي شروع روز كاري شديم

اينم يه عكس ازتو بابايي در دارآباد كه به مناسبت سال ببر تو رو گريم ببر كردند

سال تحويل 89


سلام به همه دوستاي خوبم

بالاخره بهار آمد و سال قديم كوله بارش را بست و سال جديد با اتفاقات و حوادث جديد از راه رسيد ولي ما تا دقيقه آخر هم مشغول بوديم و نتونستيم زمان تحويل سال با همديگه در كنار سفره هفت سين بشينيم و دعاي تحويل سال را بخونيم براي همين هم منو بابايي در حين انجام كارامون دعا را خونيديم و براي تو شيريني زندگيمان آرزوي سلامتي و عاقبت بخيري كرديم

پسر گلم اميدوارم سال جديد سرشار از سلامتي و پيشرفتهاي تو در تمامي مراحل باشه عيدت مبارك

سالي كه گذشت


سلام به همه دوستاي خوبم

امروز بالاخره فرصت كردم سري به وبلاگ پسرم بزنم و يه كمي هم از سالي كه گذشت و شروع سال جديد بنويسم . سالي كه گذشت با وجود تمام فراز و نشيبهاش سال بدي نبود خصوصا آخرش كه با عروسي تموم شد هرچند كه تا پايان تعطيلات هم خستگي رو احساس مي كردم ولي به هرحال سال خوبي بود و اتفاقات خيلي خوبي هم اتفاق افتاد اميدوارم در سال جديد هم سالي پراز انرژي و سلامتي و خوشي را داشته باشيم

اينم يه عكس از محمد در عروسي عمه اش كه داره از دست دختر خاله شيطونش فرار مي كنه

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

نوروزانه



یادم باشد که زیبایی‌های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی‌های بزرگ باشند.
یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می‌خواهم باشند.
یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی‌تواند مرا با خود آشتی دهد.
یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی‌تواند با دیگران مهربان باشد.

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

انسان ها به شیوه ی هندیان بر سطح زمین راه می روند با یک سبد در جلو ویک سبد در پشت.در سبد جلو ,صفات نیک خود را می گذاریم .در سبد پشتی ,عیبهای خود را نگه می داریم . به همین دلیل در طول روزهای زندگی خود ,چشمان خود را بر صفات نیک خود می دوزیم وفشارها را درسینه مان حبس می کنیم . در همین زمان بیرحمانه , در پشت سر همسفرمان که پیش روی ما حرکت می کند,تمامی عیوب او را می بینیم .بدین گونه است که در باره ی خود بهتر از او داوری می کنیم ,بی آنکه بدانیم کسی که پشت سر ما راه می رود به ما با همین شیوه می اندیشد.
پائولو کوئیلو

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

بهار


صدا صداي شكفتن صدا صداي بهار/ صداي چلچله چشمه صداي پاي بهار
صداي كف زدن برگها كه ميخوانند /سرود سبزترين سبزه در هواي بهار
سرود سرخ شقايق كه مثل فواره / كشيده است سر از حوض و بركه هاي بهار
سرود آبي و سبز و طلائي گلها / تنيده درنفس ونغمه و صداي بهار
گرفته نرگس خمار ساغر مي را / به جرعه نوشي مستانه پا به پاي بهار
به رنگ سرخ و سفيد اين عروسكان چمن / چه شيك پوش و قشنگند در رداي بهار
به پاس حرمت اميد در خزان حتي / به دوش سرو و صنوبر ببين لواي بهار
{نگاه} حادثه سبز زندگي زيباست / چه اتفاق شگفتيست روشناي بهار

بهار نزديك است همگي مشغول خونه تكاني و نو كردن لوازم خانه و شخصي خود هستيم چه خوب مي شه كه يه كم به فكر خونه تكوني دلمون بيافتيم و رنگ تازه اي هم به خانه دلمان بديم

سخت ترين روزهاي عمر مامان

سلام به همه دوستاي خوبم
بالاخره مامان هم سخت ترين روزهاي عمرش رو با مريضي پسرش تجربه كرد .محمد حدود يكهفته حسابي مريض بود و به راحتي نمي تونست نفس بكشه جمعه كه بردمش بيمارستان آتيه گفتن بايد بستري بشه ولي من با مسووليت خودم مانع از بستري شدنش شدم تا شنبه به من خيلي خيلي سخت گذشت تا اينكه ظهر شنبه بردمش دكتر مرندي و خيالم را راحت كرد كه اين مشكل تنها آلرژي هست و شكر خدا انسداد مجاري تنفسي نيست ولي گفت كه كبدش بزرگتر به نظر مي رسه بايد صبر كنيم ببينيم كه علت از چيست همين حرف مرندي دنياي من رو تا چهارشنبه تغيير داد و تمام فكروذهنم شد كبد محمد تا اينكه چهارشنبه مجددا رفتم دكتر و براي محمد سونو گرافي از كبد داد و خدارا شكر همه چيز سالم و اندازه ها نرمال بود و اين خبر تمام خستگي ها ي اين چند روز رو از تنم بيرون برد
پسرم مي خوام بدوني تو تمام دنياي منو بابايي هستي و تنها آرزوي ما سلامتي تو و با نشاط بودن توست و از خدا مي خوام كه هر روز و هرشب خانه مارا سرشار از صداي خنده و شادي تو كند .

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

دو نيم سالگي محمد



سلام به همه دوستاي خوبم


امروز دوباره اومدم كه براي پسرم يه تبريك بذارم به مناسبت دو نيم سالگي اش و بگم كه محمد عزيزم منو بابايي توي اين دو سال و نيم بهترين لحظات عمرمان رو تجربه كرديم و هميشه سپاسگذار خداييم كه همچين گلي رو خدا به ما هديه داده و يه تبريك ديگه به مناسبت اينكه بالاخره قفل سكوتت رو شكستي و با كلمات شيرينت شيريني زندگي ما رو دو چندان كردي و اينو بدون كه منو بابايي تمام آرزويمان سلامتي و موفقيت توست


خيلي خيلي دوستت داريم

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

تولد دوسالگي محمد


سلام به همه دوستاي خوبم
بازم امروز مي خوام يه كم ديگه از خاطرات گل پسرم بنويسم و اون دوسالگي اش است كه براش يه تولد كوچولو با شركت مادربزرگ و پدر بزرگ وعمه ها با خانواده و خاله برگزار شد و شكر خدا چون پسرم ديگه بزرگ شده كمتر خسته شد و خيلي هم بهش خوش گذشت و كلي با هاني بازي كرد ولي منو بابايي هنوز باورمون نمي شه كه پسرمون به اين زودي بزرگ شده و ديگه براي خودش كلي مرد شده اميدوارم اين مرد كوچك ما هم زودتر قفل زبونش رو باز كنه با شيرين زبوني بيشتر و بيشتر دل منو بابايي رو ببره

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

چقدر بچه ها دوست داشتني اند


وقتي مي خندن از ته دل مي خندن چون هيچ دغدغه اي ندارن.....

گريه هم كه مي كنن زياد گريه مي كنند حتما براتون پيش اومده ، دوقطره اشك ريختن جلوي خدا بخاطر دلتنگي ، معذرتخواهي ،خواستن چيزي يا هر بهونه ديگه ... قلب آدم رو ترو تازه و لطيف مي كنه

عزيزي مي گفت :گريه كليد بهشته ....

خيلي دوست دارن با خاك بازي كنن چون تو وجود پاكشون چيزي به اسم تكبر و غرور وجود نداره ....

چيزي رو كه مي سازن زود خراب مي كنن چون به چيزي تو اين دنيا دل نمي بندن و چيزي اسيرشون نمي كنه ...

وقتي قهر مي كنن خيلي زود آشتي مي كنن ،اين نشون مي ده كه هيچ كينه اي تو دلشون وجود نداره ....

هر خوراكي كه دارن زود مي خورن و براي فردا نگه نمي دارن چون آرزوهاي دراز ندارن و غصه آينده رو نمي خورن ....

آدمهاي بزرگ با همين فطرت و خصلت بچگي بزرگ مي شن ....و

خداوند دنيا رو يه اسباب بازي ميدونه ....!

نمي شه يه بار ديگه روي اين صفتهاي بچه ها فكر كرد و اين بازي رو اينقدر جدي نگرفت !

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

اي خداوند گناهكارن


حدیث است که حضرت موسی(ع) در مناجات کوه طور،عرض کرد :
« یا اله العالمین » (ای خدای جهانیان)،
جواب شنید: « لبیک »
سپس عرض کرد: « یا اله المحسنین » (ای خدای نیکو کاران)،
جواب شنید: « لبیک »
سپس عرض کرد: « یا اله المطیعین » (ای خدای اطاعت کنندگان)،
جواب شنید: « لبیک »
سپس عرض کرد: « یا اله العاصین » (ای خدای گنهکاران)،
جواب شنید: « لبیک،لبیک،لبیک ».
حضرت موسی (ع) تعجب کرد و عرض کرد:خدایا،تو را خدای جهانیان،خدای نیکوکاران،خدای اطاعت کنندگان خواندم یک بار فرمودی « لبیک » ولی تو را خدای گنهکاران خواندم سه بار «لبیک» فرمودی،حکمتش چیست؟
جواب آمد:
مطیعان به اطاعت خود،
نیکوکاران به نیکوکاری خود،
و عارفان به معرفت خود اعتماد دارند،
گنهکاران که جز به فضل من پناهی ندارند
اگر از درگاه من نا امید گردند به درگاه چه کسی پناهنده می شوند؟

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

تولد آيناز


سلام به همه دوستاي خوبم


امروز مي خوام از سفر دوم امسالمون به شمال بگم كه بخاطر تولد آيناز بود كه با تولدش دنيايي از شادي رو به پدر و مادرش هديه كرد و ما هم در اين شادي با آنها سهيم شديم و خوشحالم كه محمد هم يه خواهر خوب پيدا كرده چرا كه به زودي خاله جوني بازم براي زندگي مياد تهران و محمد راحتتر مي تونه با آيناز رابطه برقرار كنه ولي واكنش محمد نسبت به آيناز خيلي جالب بود چون احساس بزرگي بهش دست داده بود و فكر مي كند آيناز عروسكه و همش با دست و پاهاي آيناز بازي مي كرد و البته كمي هم بهش حسودي مي كرد و من سعي مي كردم در حضور محمد كمتر آيناز رو بغل كنم ولي انگار يه حس دروني به محمد آلارم خطر مي داد چون مدام خود نمايي مي كرد و مي خواست دل همه رو بدست بياره به هرحال محمد با اين كاراي شيرين و جالبش باعث شد يه خاطره قشنگ ديگه ازخودش در دفترچه خاطراتش به جا بذاره
در انتها يه عكس از تولد آيناز مي ذارم و از خداوند منان مي خوام تمام بچه ها را سالم و صالح براي پدرو مادراشون حفظ كنه .

اولين گردش در سرزمين عجايب


سلام به دوستاي خوبم

امروز مي خوام از اولين گردشمون به سرزمين عجايب بگم كه براي محمد سرشار بود از هيجان و تعجب و كلي بهش خوش گذشت هرچند كه هنوز براي بازي كردنش يه كم زود بود ولي استخر توپش باعث شد كه خيلي از انرژي و هيجاناتش رو تخليه كنه و كلي بازي كرد طوري كه به زور از استخر توپ بيرونش آورديم و بعد هم با ماماني سوار ترن شد و كلي با آهنگها شادي كرد و از در نهايت هم ماشين سواري كه خوب چون محمد عاشق ماشين است باز هم براي بيرون آوردن از ماشين ما رو دچار سختي كرد چون واقعا دل نمي كند و در نهايت ساعت 30/9 بود كه از سرزمين عجايب زديم بيرون و محمد شب خيلي زود بخاطر خستگي كه از بازي كردن زيادي بهش اومده بود به خواب رفت .

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه


یه روز یه معلم شاگرداشو میبره گردش ،به یه رودخونه میرسن بعد به هر کدوم یه لیوان میده میگه از آب رودخونه بردارین بعد تویه هر لیوان یه مشت نمک میریزه میگه حالا بخورین هیچ کی نمی تونه بخوره ،بعد یه مشت نمک تویه رودخونه میریزه میگه حالا یه لوان آب بردارین بخورین ،همه برمیدارن میخورن ،معلم میگه بچه ها غمها و مشکلات زندگی مثله نمک میمونه ولی مهم اینه که ظرفیت ما مثله لیوان باشه یا مثله رودخونه . . .

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

گاهي


گاهی گمان نمی کنی و می شود
گاهی نمی شود که نمی شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود...

واينك عشق


زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب،ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید شما دیگر چرا می آیید؟»پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

سفر به شمال








سلام به همه دوستاي خوبم




امروز بعد از يه مدت طولاني دوباره توي وبلاگ شيريني زندگيم دست به قلم شدم كه يه دونه ديگه از خاطراتش رو كه هم براي خودش و هم براي ما خيلي جذاب بود را ثبت كنم و اون مربوط مي شه به سفرمون به شمال در اواخر تير ماه 88 كه بعد از كلي دو دلي راهي شديم البته بايد بگم دودلي ما به خاطر شلوغي راه بود چرا كه مي ترسيديم تو خيلي خسته بشي كه به لطف خدا خيلي هم اذيت نشدي و خيلي خيلي هم بهمون خوش گذشت و بهترين قسمت اين سفر رفتن به كنار ساحل و هيجانزدگي تواز ديدن آب و شنا كردن و بازي كردن با بقيه بچه هاي فاميل مخصوصا هاني بود كه از اين حالت تو منو بابايي هم به وجد اومديم و تو رو توي اين شادي با آب بازي كردن با تو همراهي كرديم




به هر حال بدون كه براي منو بابايي لبخندي از تو به اندازه اين دنياي بزرگ ارزش داره




هميشه زنده و پاينده باشي