۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه


ذهن ما باغچه است ،

گل در آن باید کاشت،

ور نکاری گل من ،

علف هرز در آن می روید
زحمت کاشتن یک گل سرخ ،

کمتر از زحمت برداشتن هرزگی آن علف است گل بکاریم بیا تا مجال علف هرز
فراهم نشود بی گل آرایی ذهن
نازنین ! نازنین ! نازنین
هرگز آدم ، آدم نشود

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

كلامي براي هميشه


ملاصدرا می گوید :
خداوند بي‌نهايت است و لامكان و بي زمان
اما به قدر فهم تو كوچك مي‌شود
و به قدر نياز تو فرود مي‌آيد، و به قدر آرزوي تو گسترده مي‌شود،
و به قدر ايمان تو كارگشا مي‌شود،
و به قدر نخ پير زنان دوزنده باريك مي‌شود،
و به قدر دل اميدواران گرم مي‌شود...
پــدر مي‌شود يتيمان را و مادر.
برادر مي‌شود محتاجان برادري را.
همسر مي‌شود بي همسر ماندگان را.
طفل مي‌شود عقيمان را.
اميد مي‌شود نااميدان را.
راه مي‌شود گم‌گشتگان را.
نور مي‌شود در تاريكي ماندگان را.
شمشير مي‌شود رزمندگان را.
عصا مي‌شود پيران را.
عشق مي‌شود محتاجانِ به عشق را...
خداوند همه چيز مي‌شود همه كس را.
به شرط اعتقاد؛ به شرط پاكي دل؛ به شرط طهارت روح؛
به شرط پرهيز از معامله با ابليس.
بشوييد قلب‌هايتان را از هر احساس ناروا!
و مغزهايتان را از هر انديشه خلاف،
و زبان‌هايتان را از هر گفتار ِناپاك،
و دست‌هايتان را از هر آلودگي در بازار...
و بپرهيزيد از ناجوانمردي‌ها، ناراستي‌ها، نامردمي‌ها!
چنين كنيد تا ببينيد كه خداوند، چگونه بر سرسفره‌ي شما، با كاسه‌يي خوراك و تكه‌اي نان مي‌نشيند و بر بند تاب، با كودكانتان تاب مي‌خورد، و در دكان شما كفه‌هاي ترازويتان را ميزان مي‌كند
و "در كوچه‌هاي خلوت شب با شما آواز مي‌خواند"
مگر از زندگي چه مي‌خواهيد،
كه در خدايي خدا يافت نمي‌شود، كه به شيطان پناه مي‌بريد؟ كه در عشق يافت نمي‌شود، كه به نفرت پناه مي‌بريد؟
كه در سلامت يافت نمي‌شود كه به خلاف پناه مي‌بريد؟
قلب‌هايتان را از حقارت كينه تهي كنيدو با عظمت عشق پر سازیدزيرا كه عشق چون عقاب است. بالا مي‌پرد و دور...
آموخته ام که با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه، رختخواب خريد ولي خواب نه، ساعت خريد ولي زمان نه، مي توان مقام خريدولي احترام نه، مي توان کتاب خريد ولي دانش نه، دارو خريد ولي سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ، مي توان قلبخريد، ولي عشق را نه.
آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کرديآموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفتآموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با ويبه دور از جدي بودن باشيم
آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است
آموخته ام ... که زندگي مثل يک دستمال لوله اي است، هر چه به انتهايش نزديکتر مي شويم سريعتر حرکت مي کند
آموخته ام ... که پول شخصيت نمي خردآموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند
آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به
دست بياورم
آموخته ام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهدآموخته ام ... که اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان
آموخته ام ... که وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما را دارد
آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم
آموخته ام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام ... که آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او بيشتر بگويم دوستش دارم
آموخته ام ... که لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

آغاز زندگي جديد

سلام به همه دوستاي خوبم
امروزبعد از يك ماه اومدم تا بازم از خاطرات پسر گلم بگم
توي اين يكماه يه سري تغييرات اساسي و تصميمات بزرگي براي زندگيمان گرفته شد كه از مهمترين و بزرگترين قسمت آن ميشه به رفتن محمد به مهد كودك نام برد .بالاخره بعد از كلي حرف و حديث اقوام و سختي هاي راهي كه هرروز به مدت دوسال و هشت ماه تحمل كرديم با مشورت منو بابايي و عمو دكتر تصميم گرفتيم براي تو يه زندگي جديد رو انتخاب كنيم كه شكر خدا تا حالا هم ما و هم خودت راضي بودي .ولي اولين روز رفتنت رو هيچوقت فراموش نمي كنم روزيكه توي دل من آشوبي به پا بود و تو هم با گريه ها وبي قراري هات كه بيشتر بخاطر كم خوابيدنت بود آتيش به قلبم زدي و من به توصيه يكي از دوستان كمي دلم رو سنگ كردم و سعي كردم بي تفاوت باشم . ولي الان بعد از گذشت 3 هفته كاملا تاثيرات مهد كودك رفتن را در تو مي بينم و خوشحالم از شادي تو و نيز خوشحالم كه اونروز احساسات را بر منطقم غالب نكردم و الان تورو با شادي و خوشحالي روانه مهد مي كنم .