۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

لذت از زندگي



1- صبح ها که از خواب بيدار مي شويد، دستگاه عيب سنج و ايرادگير وجودتان را از کار بيندازيد. قول مي دهم؛ خورشيد درخشان تر، پرنده ها خوش آوازتر، مردم مهربان تر و حتي کسب و کارتان پربرکت تر خواهد شد.
2- در معادلات زندگي هيچ گاه از علامت منفي استفاده نکنيد، به خاطر داشته باشيد که تفکر منفي از آن چنان قدرتي برخوردار است که مي تواند با قرار گرفتن در پشت يک معادله بزرگ زندگي، همه علامت هاي مثبت آن را تغيير داده و مانند خود منفي بسازد.
3- هيچ گاه در گره زدن طناب پاره شده دوستي تعلل به خرج ندهيد، گاهي اوقات غرور بي جا سبب مي شود که حتي همسران خوب توجهي به گسستگي ريسمان بين خود ننمايند. مطمئن باشيد گره زدن به خاطر کمتر نمودن طول طناب، نزديکي را بيشتر مي کند.
4- آنتن هاي ذهن تان را تنها به سوي ايستگاه هايي تنظيم کنيد که شبانه روز امواج مثبت پخش مي کند، کاري کنيد که کارکنان ايستگاه هاي منفي از شدت بيکاري اخراج شوند.
5- دل تان را تبديل به اقيانوسي آرام نماييد نه يک مرداب ناچيز. فکر نمي کنيد حتي تصور اقيانوس هم احساسي از عظمت و پهناوري را در دل ايجاد کند؟ آنها که دل هايشان مرداب است با کوچک ترين حادثه اي به تلاطم مي افتد، برعکس کساني که شديدترين گرداب ها و جريان هاي حوادث هم آرامش شان را بر هم نخواهد زد.
6- سعي کنيد قلبي مقاوم داشته باشيد، قلبي که مقابل گرم و سرد حوادث و ضربه هاي عاطفي همچون ظروف چيني با اندک ضربه اي خرد نشود.
7- تجربه هاي تلخ و شيرين زندگي را مانند يك درس فهميدني بدانيد و نه حفظ کردني، چرا که مطالب حفظ شده پس از مدت زماني در ذهن پاک مي شوند.
8- همواره مصمم باشيد تا با استفاده از جلا دهنده هايي همچون دعا و نيايش روح و روانتان را پاکي و طراوت بخشيد.

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

سفر به مشهد مقدس


سلام به همه دوستاي خوبم

سفر به مشهد يكي از به يادماندني ترين سفرهايي بود كه هيچ وقت از ذهنم پاك نمي شه . بالاخره امام رضا ما را طلبيد با ماماني و بابايي و خاله جوني و عمو علي راهي مشهد شديم ولي هنوز يكروز از سفرمان نگذشته بود كه تو حسابي مريض شدي وسفر رو به كاممون سخت كردي چرا كه نه غذا مي خوردي نه آروم مي شدي و به خاطر آبريزش شديد بيني و چشم عصباني شده بودي و اين مساله نمي ذاشت كه تو از اين سفر لذت ببري و حتي براي زيارت هم نمي شد كه روي تو حساب باز كردو جز در همون روز اول درست و حسابي نتونستيم زيارت كنيم . اميدوارم امام رضا هم يه بار ديگه مارو بطلبه و ايندفعه حال تو هم با ما ياري كنه و بتونيم از اين فضاي معنوي كمال استفاده را ببريم .

سري دوم خاطرات سفر 88


با سلام به همه دوستاي خوبم

الان مي خوام يه كم از قسمت دوم تعطيلات عيد بنويسم كه سفر به كرمانشاه بود و خيلي خيلي خوش گذشت و اين قسمت از سفر را با اقوام پدري گذرانديم .

كرمانشاه شهر فوق العاده خوبي بود با مردمان خوب و جاهاي گردشگري زياد و ازهمه حسنها بالاتر بودن تو در جمع بود كه تا حالا پيش نيامده بود با 30 نفر چند روزي را بگذراني كه خوب بالاخره تجربه كردي هر چند كه تو و هاني با شيطنتهايي كه اقتضاي سنتان بود كمي ديگران را كلافه مي كرديد ولي باز ديگران لطف مي كردند و خم به ابرو نمي آوردند و شماها و ماها را تحمل مي كردند تا پايان سفر فرارسيد و دفترچه خاطرات عيد هم بسته شد تا انشالله اگر عمري باقي موند سال ديگه هم خاطرات سفر 89 رو دردفترچه خاطرات وبلاگت ثبت كنم .

سري اول خاطرات سفر 88


با سلام به همه دوستاي خوبم

تعطيلات امسال خاطره انگيز ترين تعطيلات طول عمرم بود چرا كه بخاطر بزرگ شدن تو ماتونستم به دوشهر سفر كنيم كه خيلي خيلي خوش گذشت و تجربه جالبي هم براي تو بود كه با جمع باشي و به قول معروف فرصت اجتماعي شدن را برات فراهم مي كرديم ما سعي كرديم تعطيلات را طوري برنامه ريزي كنيم كه هفته اول بريم شمال كه فوق العاده خوش گذشت و با اون هواي بهاري رو به زمستاني كنار ساحل حسابي ذوق زده شده بودي و دايي جون را كلي اسير خودت كردي كه توي اين هوا از آبتني كردن تو در آب جلو گيري كنه ولي تو بي تفاوت به اين تلاش باز به سمت آب حمله مي كردي و منو بابايي كلي از اين حركتت دلمان ريش مي شدو كلي هم خنديديم .

تحويل سال 88


با سلام به همه دوستاي خوبم

امروز هم باز با ياري خدا مي خوام يكي ديگه از برگهاي اين دفترچه را پر كنم و اون برگه هم مربوط به عيد 88 هست عيدي كه براي منو بابايي سرشار از خوشي و شادي بود چرا كه امسال تو گلم هم با شيطنتهاي كودكي ات در كنار ما بودي و سفره هفت سين مارا با وجودت رنگين تر كردي هر چند كه فكر كنم نظر ماهي توي تنگ سفره چيزي غير از اين باشه چون بيچاره ماهي رو كلافه كردي و آخر هم جونش را گرفتي

شيريني زندگي ما امسال دعاي سال تحويلم سلامتي همه خصوصا تو و بابايي و عاقبت به خيري و پشت سر گذاشتن سال خوب و خوش بود . عيدت مبارك

واكسن يكسال و نيم

سلام به همه دوستاي خوبم
امروز هم بازم دست به كار شدم تا قسمت ديگه اي از خاطرات پسرم رو براش توي وبلاگ بذارم و اون خاطرات يكسال و نيم به بعدش هست كه مصادف شد با واكسن يكسال و نيم كه اشك منو بابايي رو حسابي درآورد و خودت را هم كلي كلافه كرد. يادم مياد واكسن زدنت رو انداخيتيم به پنجشنبه و تو تا يكشنبه حال وروز درست و حسابي نداشتي طوريكه نه غذا مي خوردي و نه راه مي رفتي و فقط وفقط بهونه مي گرفتي و بغل مي خواستي و از اونجايي هم كه به قطره استامينفون بدنت واكنش بدي نشان داد منو بابايي تا دوروز شبها بيدار بوديم و تنها با پاشويه مراقب بوديم كه تبت بالا نره و مي تونم بگم اين مشكلترين و سختترين زماني بود كه از زمان تولدت تا حالا در مورد تو تجربه كردم و لي خوب اونم بالاخره تموم شد و بعد از يكهفته بالاخره تو سلامتي ات را به طور كامل بدست آوردي و با لبخند زيبايت دلهاي ما را لبريز از شور و شوق كردي.