۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

چقدر بچه ها دوست داشتني اند


وقتي مي خندن از ته دل مي خندن چون هيچ دغدغه اي ندارن.....

گريه هم كه مي كنن زياد گريه مي كنند حتما براتون پيش اومده ، دوقطره اشك ريختن جلوي خدا بخاطر دلتنگي ، معذرتخواهي ،خواستن چيزي يا هر بهونه ديگه ... قلب آدم رو ترو تازه و لطيف مي كنه

عزيزي مي گفت :گريه كليد بهشته ....

خيلي دوست دارن با خاك بازي كنن چون تو وجود پاكشون چيزي به اسم تكبر و غرور وجود نداره ....

چيزي رو كه مي سازن زود خراب مي كنن چون به چيزي تو اين دنيا دل نمي بندن و چيزي اسيرشون نمي كنه ...

وقتي قهر مي كنن خيلي زود آشتي مي كنن ،اين نشون مي ده كه هيچ كينه اي تو دلشون وجود نداره ....

هر خوراكي كه دارن زود مي خورن و براي فردا نگه نمي دارن چون آرزوهاي دراز ندارن و غصه آينده رو نمي خورن ....

آدمهاي بزرگ با همين فطرت و خصلت بچگي بزرگ مي شن ....و

خداوند دنيا رو يه اسباب بازي ميدونه ....!

نمي شه يه بار ديگه روي اين صفتهاي بچه ها فكر كرد و اين بازي رو اينقدر جدي نگرفت !

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

اي خداوند گناهكارن


حدیث است که حضرت موسی(ع) در مناجات کوه طور،عرض کرد :
« یا اله العالمین » (ای خدای جهانیان)،
جواب شنید: « لبیک »
سپس عرض کرد: « یا اله المحسنین » (ای خدای نیکو کاران)،
جواب شنید: « لبیک »
سپس عرض کرد: « یا اله المطیعین » (ای خدای اطاعت کنندگان)،
جواب شنید: « لبیک »
سپس عرض کرد: « یا اله العاصین » (ای خدای گنهکاران)،
جواب شنید: « لبیک،لبیک،لبیک ».
حضرت موسی (ع) تعجب کرد و عرض کرد:خدایا،تو را خدای جهانیان،خدای نیکوکاران،خدای اطاعت کنندگان خواندم یک بار فرمودی « لبیک » ولی تو را خدای گنهکاران خواندم سه بار «لبیک» فرمودی،حکمتش چیست؟
جواب آمد:
مطیعان به اطاعت خود،
نیکوکاران به نیکوکاری خود،
و عارفان به معرفت خود اعتماد دارند،
گنهکاران که جز به فضل من پناهی ندارند
اگر از درگاه من نا امید گردند به درگاه چه کسی پناهنده می شوند؟

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

تولد آيناز


سلام به همه دوستاي خوبم


امروز مي خوام از سفر دوم امسالمون به شمال بگم كه بخاطر تولد آيناز بود كه با تولدش دنيايي از شادي رو به پدر و مادرش هديه كرد و ما هم در اين شادي با آنها سهيم شديم و خوشحالم كه محمد هم يه خواهر خوب پيدا كرده چرا كه به زودي خاله جوني بازم براي زندگي مياد تهران و محمد راحتتر مي تونه با آيناز رابطه برقرار كنه ولي واكنش محمد نسبت به آيناز خيلي جالب بود چون احساس بزرگي بهش دست داده بود و فكر مي كند آيناز عروسكه و همش با دست و پاهاي آيناز بازي مي كرد و البته كمي هم بهش حسودي مي كرد و من سعي مي كردم در حضور محمد كمتر آيناز رو بغل كنم ولي انگار يه حس دروني به محمد آلارم خطر مي داد چون مدام خود نمايي مي كرد و مي خواست دل همه رو بدست بياره به هرحال محمد با اين كاراي شيرين و جالبش باعث شد يه خاطره قشنگ ديگه ازخودش در دفترچه خاطراتش به جا بذاره
در انتها يه عكس از تولد آيناز مي ذارم و از خداوند منان مي خوام تمام بچه ها را سالم و صالح براي پدرو مادراشون حفظ كنه .

اولين گردش در سرزمين عجايب


سلام به دوستاي خوبم

امروز مي خوام از اولين گردشمون به سرزمين عجايب بگم كه براي محمد سرشار بود از هيجان و تعجب و كلي بهش خوش گذشت هرچند كه هنوز براي بازي كردنش يه كم زود بود ولي استخر توپش باعث شد كه خيلي از انرژي و هيجاناتش رو تخليه كنه و كلي بازي كرد طوري كه به زور از استخر توپ بيرونش آورديم و بعد هم با ماماني سوار ترن شد و كلي با آهنگها شادي كرد و از در نهايت هم ماشين سواري كه خوب چون محمد عاشق ماشين است باز هم براي بيرون آوردن از ماشين ما رو دچار سختي كرد چون واقعا دل نمي كند و در نهايت ساعت 30/9 بود كه از سرزمين عجايب زديم بيرون و محمد شب خيلي زود بخاطر خستگي كه از بازي كردن زيادي بهش اومده بود به خواب رفت .

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه


یه روز یه معلم شاگرداشو میبره گردش ،به یه رودخونه میرسن بعد به هر کدوم یه لیوان میده میگه از آب رودخونه بردارین بعد تویه هر لیوان یه مشت نمک میریزه میگه حالا بخورین هیچ کی نمی تونه بخوره ،بعد یه مشت نمک تویه رودخونه میریزه میگه حالا یه لوان آب بردارین بخورین ،همه برمیدارن میخورن ،معلم میگه بچه ها غمها و مشکلات زندگی مثله نمک میمونه ولی مهم اینه که ظرفیت ما مثله لیوان باشه یا مثله رودخونه . . .

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

گاهي


گاهی گمان نمی کنی و می شود
گاهی نمی شود که نمی شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود...

واينك عشق


زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب،ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید شما دیگر چرا می آیید؟»پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

سفر به شمال








سلام به همه دوستاي خوبم




امروز بعد از يه مدت طولاني دوباره توي وبلاگ شيريني زندگيم دست به قلم شدم كه يه دونه ديگه از خاطراتش رو كه هم براي خودش و هم براي ما خيلي جذاب بود را ثبت كنم و اون مربوط مي شه به سفرمون به شمال در اواخر تير ماه 88 كه بعد از كلي دو دلي راهي شديم البته بايد بگم دودلي ما به خاطر شلوغي راه بود چرا كه مي ترسيديم تو خيلي خسته بشي كه به لطف خدا خيلي هم اذيت نشدي و خيلي خيلي هم بهمون خوش گذشت و بهترين قسمت اين سفر رفتن به كنار ساحل و هيجانزدگي تواز ديدن آب و شنا كردن و بازي كردن با بقيه بچه هاي فاميل مخصوصا هاني بود كه از اين حالت تو منو بابايي هم به وجد اومديم و تو رو توي اين شادي با آب بازي كردن با تو همراهي كرديم




به هر حال بدون كه براي منو بابايي لبخندي از تو به اندازه اين دنياي بزرگ ارزش داره




هميشه زنده و پاينده باشي