سلام به همه دوستاي خوبم
امروز هم بازم دست به كار شدم تا قسمت ديگه اي از خاطرات پسرم رو براش توي وبلاگ بذارم و اون خاطرات يكسال و نيم به بعدش هست كه مصادف شد با واكسن يكسال و نيم كه اشك منو بابايي رو حسابي درآورد و خودت را هم كلي كلافه كرد. يادم مياد واكسن زدنت رو انداخيتيم به پنجشنبه و تو تا يكشنبه حال وروز درست و حسابي نداشتي طوريكه نه غذا مي خوردي و نه راه مي رفتي و فقط وفقط بهونه مي گرفتي و بغل مي خواستي و از اونجايي هم كه به قطره استامينفون بدنت واكنش بدي نشان داد منو بابايي تا دوروز شبها بيدار بوديم و تنها با پاشويه مراقب بوديم كه تبت بالا نره و مي تونم بگم اين مشكلترين و سختترين زماني بود كه از زمان تولدت تا حالا در مورد تو تجربه كردم و لي خوب اونم بالاخره تموم شد و بعد از يكهفته بالاخره تو سلامتي ات را به طور كامل بدست آوردي و با لبخند زيبايت دلهاي ما را لبريز از شور و شوق كردي.
۱۳۸۸ آذر ۱۰, سهشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر